چند داستانك

افشين رحيمي
ahoora480@yahoo.com

دو به یک ، سه به دو ، یک به سه

1- دوتاهلوی سرخ وآبدار افتاده بودند توی رودخونه وآب به سرعت می بردشان. یه کلاغ اومد هلوی دومی رو بگیره که هلو از یه آبشار کوچک افتاد پایین و دو نیمه شد. یه نیمه اون همون جا موند و توی گرداب های زیر آبشار گیر کرد. ولی نیم هلوی دومی رو آب دوباره برد...

2- شیشه گلاب افتاد و شکست . بویش همه اتاق رو برداشت. دختر جوان اومد خرده شیشه ها رو جمع کنه که پاش رفت رو یه تیکه شیشه و خون اومد. شیارهای خون وسط گلاب تاب می خوردند و دختر همین طور که داشت شیشه را از پاش در می آورد روی یه صندلی نشست. اتاق بوی عجیبی می داد...

3- دو تا پری نشسته بودند روی کابل های برق و می خواستند خودکشی کنند. با همدیگه تلاش می کردند که دو تا سیم برق رو به هم برسونند. هر کاری کردند نشد که نشد. از اون بالا با ناراحتی اومدند پایین. داشتند بر می گشتند خونه که وسط خیابون با یه ماشین تصادف کردند. فقط یکی از پری ها مرد...

4- دندونش به شدت درد می کرد. با دست چنان کشیدش که کنده شد. دندون رو نگاه نکرده انداخت کف اتاق. با زبون جای زخم رو مالش می داد. اصلا از این کار لذت نمی برد.جای خالی دندون رو خیلی شدید احساس می کرد...

اما

1- صدای بسته شدن یک در کثیف بگوش رسید. مرد در را ندیده بود ولی می دانست که همه درهای آن اطراف کثیف و روغنی هستند. با این که درها کثیف و روغنی بودند اصلا مزاحم کسی نمی شدند. شاید اصلا کسی توجه نکرده بود که درها کثیف و روغنی هستند. آن ها فقط درها را باز می کردند و می بستند. مرد وارد اتاق شد و در را بست. حتی نفهمید که آن در از همه درها کثیف تر بود.

2- دستانش را آرام تکان داد اما اشتباه دیده بود. هیچ کس با او خداحافظی نکرده بود. اصلا کسی نرفته بود که بخواهد با او خداحافظی کند. فقط یک گربه آرام از جلو او رد شده بود. بوی رطوبت همیشگی را اصلا حس
نمی کرد . گربه رد شده بود اما او هنوز آنجا بود.

3- سیگار را گوشه لبش گذاشته بود اما به آن هیچ پک نمی زد. سیگارخود می سوخت و دود آن از جلو چشم مرد می گذشت. مرد هر چه به دود ها نگاه کرد هیچ شکل مشخصی در آنها نیافت. سال ها قبل عادت داشت که شکل ها را از ابرها بخواند. اما او اکنون هیچ نیازی به خواندن شکل ها نداشت. او فقط سیگار را گوشه لبش گذاشته بود اما به آن هیچ پک نمی زد.

4- حتی فکرش را هم نمی کرد برای یک گربه مرده مراسم تدفین بگیرد. هیچ وقت هم این کار را نکرده بود. اما الان بد جوری به سرش زده بود که یک گربه مرده را دفن کند. اما هیچ گربه ای نمرده بود. او حتی دوست نداشت که گربه ای بمی رد.

5- برای اولین بار بود که به کف دست هایش به دقت نگاه می کرد. قبلا فکر می کرد چیزهای جالبی باید در آن نهفته باشد ولی هیچ وقت فرصت نشده بود که به آن ها نگاه کند. مدت زیادی می گذشت که به دست هایش خیره شده بود اما هیچ چیز تازه و جالبی در آن نبود. چیزی که کمی جلب توجه می کرد جای یک زخم تازه بود که اصلا هم اهمیتی نداشت. حتی نفهمیده بود کی دستش زخمی شده است. اما دوست داشت باز هم به دست هایش خیره بماند. گرمای مطبوعی از سر انگشتانش خارج می شد.

6- مرد محکم دخترش را در آغوش کشید. دست هایش را به کمر ظریف دختر زیبایش حلقه زد و پشت او را مالید. او خودش هم می دانست که از این کار لذت می برد . حتی می دانست که لذت بردن یک پدر از در آغوش کشیدن دخترش چقدر می تواند شوم و شرم آور باشد. دختر دکمه باز شده بالایی پیرهن پدرش را بست اما مرد هنوز دختر را در آغوش می فشرد.

7- این سومین بار بود. دوبار پیش از این هم این تصمیم را گرفته بود اما هیچ بار عملی نشده بود. خودش نخواسته بود وگر نه همه چیز مهیا بود. کافی بود بلند شود ، شیر آب را ببندد، لباس هایش را بپوشد واز حمام خارج شود. اصلا برای انجام همین کار بود که به آنجا آمده بود. یک ساعتی می شد که معطل مانده بود. او نمی توانست. هیچ انگیزه ای برای انجام این کار نداشت. همینطور زیر آب ماند. این دفعه سوم بود که می خواست بلند شود. فقط کافی بود بلند شود ، شیر آب را ببندد، لباس هایش را بپوشد واز حمام خارج شود.

8- شب از پشت پنجره پیدا بود. اما صدای هیچ جیرجیرکی نمی آمد. یک دسته ورق بازی وسط شب پشت پنجره بود. مرد آن ها را با تمام توان پرت کرد. ورق ها پخش شدند و ریختند. پنجره را بست و با چشم های باز روی تخت دراز کشید. صدای پای سربازها و شاه ها و بی بی ها به گوش می رسید اما او از تک دل بیشتر از همه خوشش می آمد. پنجره را بست تا بدون توجه به صداهای بیرون، آهنگ مورد علا قه اش را گوش کند و آرام آرام بخوابد.

9- یک نرمش لطیف روی پاهایش حس کرد. یک پشه کوچک روی پایش نشسته بود. پشه آرام و با وقار شروع کرد به خون مکیدن. درد در تمام وجود مرد پیچید. پشه همان طور آرام و با وقار خون می مکید. دیگر حتی درد هم حس نمی شد. فقط یک خارش عمیق موضعی بود. پشه سنگین و پر خون، سرافراز و با وقار مثل یک شوالیه نجیب زاده پرید و رفت. پشه زنده مانده بود.


عنکبوت


1- دلش میخواست خفه اش کند. مثل یک پشه له اش کند و بعد بالای سرش عزا بگیرد. هر چه فحش و بد و بیراه از دهانش در می آمد به او بدهد، بعد یک لگد محکم به جسد خشک شده ی گندیده اش بزند و حتی بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از آنجا دور شود. نمی دانست چرا مدتی بود که میل داشت کف پای خود را روی صورت متلاشی شده اوقرار دهد. دلش می خواست اما نمی توانست . او هنوز نمرده بود و به طرز زیبایی نفس میکشید.

2- دخترک سرد سرد بود. انگار که سال ها در سرداب یک خانه اشرافی قدیمی زندانی شده باشد. سردی چسبنده پوست گونه های دختر حرارت آتشین لب های مرد را خاموش می کرد. دخترک یخ زده بود. انگار که روحش در یکی از بطری های خالی وامانده سرداب اسیر باشد. دیوار را تازه رنگ زده بودند. سرد سرد بود و بوی نفت می داد.

3- درست مثل یک عنکبوت درشت سیاه بود که گوشه دیوار بالای ساعت قدیمی و فرنگی اتاق که سال ها کاملا منظم و دقیق کار می کرد، پشت تارهایش منتظر یک پشه بود. عنکبوت ساعت ها با صدای تیک تیک ساعت آرام و بی حرکت پشت تارهایش منتظر می ماند. گاهی پشه ای گرفتار می شد. عنکبوت تنها به همین دلخوش بود...ناگهان یک جاروی بلند جلو آمد و تارهای در هم تنیده او را از هم گسست و رفت. عنکبوت اصلا ناراحت نشد . تازه آسوده شده بود. بدون اینکه کوچکترین توجهی به تکه پاره های تارهای باقی مانده برسر دیوار بکند، آرام و استوار از دیوارپایین آمد از وسط اتاق گذشت و از زیر در اتاق را ترک کرد. صدای تیک تیک ساعت دیگر شنیده نمی شد.


گیتار


1- صدای شاد جاز از بلندگوهای پانصد واتی رادیو شنیده می شد. اتاق در نور لامپ ها ومهتابی ها زیباتر از همیشه بود. او همیشه مثل یک بچه آسوده می خوابید. از تماس کف دست با سینه اش احساس زیبایی حاصل شد. لذت وافری مثل خون در همه سلول های بدنش جریان داشت. درست مثل لذتی که هنگام دیدن کارتون پلنگ صورتی می برد . او فکر نمی کرد.

2- سه تا گل سرخ سرخ ، نازک و لطیف روی دیوار گلی یک خانه قدیمی روییده بودند. باد که می آمد مثل رقاصه های هندی، چون مار این ور و آن ور می رفتند. ساقه یکی شکست و خم شد. بعد از چند روز هم خشک شد. دیگر باد نمی آمد . دیوار زیبا و استواربود. سه تا گل قشنگ روی اون دیده می شد که یکیشون خشک شده بود.

3- نوای شادی انگار که از آسمان آمده باشد تمام کوه را پر کرده بود. دخترک طنازانه در حال فرار بود و مرد در فاصله صد متری به دنبال او می دوید. دخترک هر گاه که حس می کرد فاصله مرد از او زیاد شده است کمی می ایستاد و بعد دوباره حرکت می کرد. برای دنبال کردن دخترک نیازی به دیدن او نداشت. بوی او را از میان بوی گل های روییده در دامنه کوه تشخیص می داد. مرد آرام آرام به قله می رسید. بوی دخترک شدیدا احساس می شد. اما در هیچ کجای کوه دختری دیده نمی شد. مرد لبخند زیبای لذت باری بر لب داشت.


مداد رنگی



1- گل های سفید و زرد و آبی، زیبا و رقصان، از آسمان فرومی ریختند. مرد سبک وبلند قدم برمی داشت، روی دشتی پراز گل های زیبا. مرد همان طورکه قدم بر می داشت از یک پرتگاه بلند پایین افتاد. اصلا نترسید. یک مرد به همراه گل های سفید و زرد و آبی، زیبا و رقصان از آسمان پایین می ریختند. مرد خواب دیده بود ولی همه چیز طبیعی بود.

2- سه تا زنبور عسل روی یک گل سفید که گرده های زرد قشنگی داشت نشستند. باد گل را تکان می داد. یکی از زنبورها بلند شد و رفت. دو تای دیگر همان طور که روی گل بودند گرده جمع می کردند. هیچ اهمیت نمی دادند که زنبور دیگر کجا رفته بود. حتی به یکدیگر هم توجهی نداشتند و اهمیتی نمی دادند. آنها فقط دو زنبور عسل بودند که برای جمع آوری گرده گل به آنجا آمده بودند.

3- مرد آهنگ زیبایی را گوش می کرد و روی تخت آهنی کهنه ای از جلو دراز کشیده بود. همراه با آهنگ پایش را می لرزاند . نوک انگشتان پایش با سردی لذت بار آهن تماس پیدا می کرد . جریانی از لذت گوارا از گوش او وارد بدنش می شد ، تمام تنش را می لرزاند واز نوک انگشتان پایش در تخت آهنی کهنه سرد فرومی رفت. انگار که تخت هم در این احساس لذت بار با مرد شریک شده بود.


4- مرد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ده ها کبوتر سفید و سیاه و خاکستری روی یک بام پرپر می زدند و یکی در هوا چرخ می زد. چند لحظه بعد یک هواپیما غرش کنان در حالی که برای فرود آماده می شد از جلوی پنجره گذر کرد. منظره واقعا زیبایی بود. شب که می شد فقط هواپیماها دیده می شدند اما آن هم زیبا بود. چراق های سرخ و سبز و زرد چشمک زن هواپیما، پشت شیشه پنجره، غوطه ور در شب...


خالی



1- دو تا توپ فوتبال افتادند وسط خیابون، یک ماشین یکی از اون ها رو زیر گرفت و یکی از اون ها ترکید. مرد با خودش فکر کرد چه دلیلی وجود دارد، توپی که ترکیده درست همان توپی باشد که توسط یک ماشین زیر گرفته شده بود؟

2- مرد همیشه فکر می کرد###. اما حالا می دانست که ### بوده است. در واقع هیچ دلیلی نداشت. کسی که ### تنها بیشتر از بقیه### و هیچ### دیگری هم وجود نداشت. او### بود.


پشت تخته سنگ ها


1- یک سالن شیک و سفید و بزرگ ، پر از نور و رقص و صدا ، بوی سیگار و عرق، دود غلیظ و شب زفاف یک عروس و داماد خوشبخت و جوان. کم کم نور و رقص و صدا در دود غلیظ و بوی شدید سیگار غرق می شد. زمان کند می شد و تنها حرکتی که مرد حس می کرد جریان مواج ذره های دود در فضای سالن بود. یک لذت فراگیر تمام فضای سالن را تسخیر کرده بود.

2- فاصله بسیار کم بود. با کوچکترین حرکت سینه ها و مکیدن هوا به داخل ریه ها صدای خش خش سینه بند سرخ دخترک به گوش می رسید و دختر را در حالتی از پریشانی و اضطراب و لذت فرو می برد. مرد بسیار نزدیک بود. سنگینی عجیبی را روی پلک هایش احساس می کرد. این سنگینی از خواب آلودگی نبود. تنها صدای کش دار سینه بند دخترک شنیده می شد.

3- لب های سرخ دخترک را که بوی سیگار و عرق می داد به شدت می مکید . جریان هایی از لذت مست کننده وجودش را پر می کرد. مرد زمان را از لبان سرخ دخترک حریصانه و هوسرانانه سر می کشید.


لیوان


1- مرد خیلی خوشحال بود. کشف بزرگ و لذت باری کرده بود. بارها از این و آن در شرایط مختلف این مثل را شنیده بود. مثل درباره نیمه پر یا نیمه خالی لیوان بود. آن ها را چه کوچک و حقیر حس می کرد . حالا که این کشف را کرده بود این احساس در او تقویت هم می شد. تا به حال همه می خواستند نیمه پر یا خالی لیوان را ببینند اما او به تازگی فهمیده بود که هیچ کس به فکر دیدن خود لیوان یا نوشیدنی سرد و گوارای داخل آن نبوده است. در حالی که لیوان را جرعه جرعه سر می کشید لب هایش را به جداره سرد و لزج لیوان می مالید.

2- تازه از خواب بیدار شده بود . غلطی زد و ناگهان مضطرب و وحشت زده نیم خیز شد . تا به حال هرگز متوجه چنین چیزی نشده بود. یک شیء بزرگ درست مثل زایده ای که از جنس گوشت و خون باشد پشت کمرش چسبیده بود. به شدت آن را تکان داد اما اثری نکرد. هنوز همان جا بود. به یاد پیرمرد قوزی افتاد که وقتی بچه بود با دیگران مسخره اش می کردند. با اینکه او را مسخره می کردند همیشه به طرز زننده ای از او می ترسیدند. اما او قوز نداشت . فقط یک شیء بزرگ درست مثل زایده ای که از جنس گوشت و خون باشد پشت کمرش چسبیده بود.

3- روی صندلی نشیته بود. آرام و بی صدا. بوی عطر مست کننده ای از او به مشام می رسید . مرد به او نزدیک شد اما هیچ نگفت. دستش را پشت صندلی گذاشت و با انگشتش مثل دزدی که به دنبال باز کردن قفلی باشد شانه هایش را لمس کرد. احساس گرمی هوسناکی بود که پایان ناپذیر می نمود. نگاهی به انگشت مرد انداخت. مرد آرام و بی صدا دستش را کنار کشید و از سالن بیرون رفت. هیچ سخنی به زبان آورده نشده بود. همان طور که دزدها بی سر و صدا قفل ها را باز می کنند.


افتخار


1- بخارات داغ و اسیدی مثل آتش اژدها از دهانش بیرون می ریخت و تمام وجودش را می سوزاند. چشمان خسته نیمه باز مرد رو به سوی هیچ کجا نداشت. آب دهانش سرازیر بود و هیچ اراده ای بر آن نداشت یا اگر داشت دلش نمی خواست جلوی جریان آبی را که از گوشه لبانش تا زیر چانه اش را سرد سرد کرده بود بگیرد. اشک چشمانش بی دلیل بود. انگارمی خواست وضوح اشیا را در پشت خود پنهان کند. اشیا مزاحم بودند. حتی مرد دست چپ خود را نیز مزاحم حس می کرد. درد وافری در مچ دست چپش شروع می شد و تا ریشه دندان هایش می کشید. بوی خون دلمه شده را می شنید. این بو را از درون خود حس می کرد. خارش پاهایش را به چیزی نمی شمرد. اما نوایی موسیقی وار در تمام فضا جریان داشت. همه چیز مقدس بود اما حس نمی شد. تنها بخارات داغ و اسیدی خفه کننده...

2- مرد ### محکم گرفت. ### کشید. ### از جا کنده شد. خون سرخی دیده نشد. دلمه های چرک ### . بینی مرد ### . ### حس می شد. اصلا اهمیت نداشت. تنها ### مرده بود. هیچ تغییری حس نمی شد. حتی کمبود آن را حس نمی کرد. در جایی که ### امید و نه یاس و نه ### . حتی ### خالی بود.

3- باد سرد پاییزی، برگ های زرد و کرم خورده درختان کج و مریض را روی زمین خشک می ریخت. صدای دیوانه کننده ای از شیشه های پنجره رد می شد و روی همه اشیا غبار سردی می نشست. شکارچی تفنگش را برداشته بود، آن را تمییز کرده بود وبه قصد هدفی موهوم به جنگل ارواح رفته بود. بوی روغن سوخته حال مرد را به هم می زد. مرد آرزو می کرد شکارچی هرگز بر نگردد. او شرم را نمی شناخت.

4- یک تخته خواب نامرتب، یک کمد چوبی در باز، نوای موسیقی، آینه کثیف و پنجره کثیف تر، دری باز و دری بسته ، احساسات مختلف انسانی غوطه ور در هوا همراه دود و غبار و بخارات اسیدی معده، صندلی و روزنامه و پلاستیک، جسم و روان، خاک و گچ، مثل همیشه، همه چیز کاملا عادی، وحشت انگیز و خنده دار به نظر می رسید.

5- آیا پسر کوچولویی که لوبیای سحرآمیز را در زمین کاشت واقعا احمق بود؟ چوب ساقه های ستبر و بی نهایت بلند درخت لوبیا ارزشمند تر از تمامی گنج و ثروت آسمان بود. حداقل تا سال ها انسان می توانست بدون نیاز به خورشید آسمان ، روشنی بیافریند. دیگر آسمان نمی توانست به زمین فخر بفروشد. پسر فقط کاری را کرد که باید می کرد و هیچ راه گریزی هم وجود نداشت. مرد از خنده روده بر شده بود.


مرد


1- مرد همیشه خود را ### می کند. مرد همیشه خود را ### هم می کند. مرد حتی خود را ### هم می کند. اما همه چیز طبیعی است و جای هیچ نگرانی هم نیست. تنها پرنده ها نیستند که می توانند پرواز کنند. خفاش هم می تواند بپرد. حتی هواپیما هم می تواند بپرد. اما هیچ کدام نمی توانند خورشید باشند. تنها ماه است که شاید زیبا تر از خورشید دیده شود. خورشید را چشم های مرد نمی توانستند ببینند. البته این موضوع برای مرد اصلا عیب یا مزیتی به شمار نمی آمد. این تنها یک واقعییت بود که هیچ اثری از خود به جا نمی گذاشت و حتی درست هنگام به وجود آمدن خود شروع به نابود شدن می کرد. همه چیز در تعادل بود. یک تعادل کم رنگ ولی استوار. اما این هم اصلا اهمییتی نداشت. مرد خوابید و خوابش برد. ###


سلام


1- جمعیت مشتاق در سالن پرشور و پر حرارت برای مرد کف می زدند و هورا می کشیدند. مرد سالن را ترک کرد و همراه با یک آدم سوار ماشین شدند و رفتند. وارد طبقه پنجاه و نه یک برج بلند شدند. مرد تلویزیون را روشن کرد و آدم به تماشای آن نشست. مرد جعبه قرمز رنگی را از داخل کمد برداشت. آمپول را پر از ماده مخصوص بی حسی کرد و به دو پا و یک دستش تزریق کرد. سپس کارد تیز جراحی را برداشت و مقداری الکل به آن زد و دو پا و یک دستش را با بی تفاوتی برید. خون به شدت به بیرون می جهید. می دانست در سنت آمده است که خونی که از بدن جاندار بجهد نجس است. آدم را صدا زد. به خاطر صدای بلند تلویزیون مجبور شد داد بزند. آدم آمد وچاقو را از دستش گرفت و آخرین دست مرد را نیز قطع کرد. سپس بدن بی دست و پای مرد را بلند کرد و از طبقه پنجاه و نه به پایین انداخت. دو دست و دو پا آغشته به خون نجس دلمه شده انگار که موجودات زنده ای باشند وسط اتاق خوابیده بودند. مرد هنوز زنده بود. برج بلندی بود. روی میز چوبی اتاق یک لیوان نشسته بود.


خواب


1- کتاب داستان را باز کرد ، بست ، دوباره باز کرد و باز هم بست. سپس آن را روی میز گذاشت و یک قاشق نشسته را برد و شست، به چند نفر سلام کرد و برای چند نفر دست و گردنش را تکان داد. برگشت و روی تخت دراز کشید. انگشت شصت پایش را توی سوراخ دیوار کرد ومقداری گچ بیرون آورد. انگشت گچی اش را به شلوارش مالید و شلوارش را با ملافه اش پاک کرد. سپس با ضربات دست سعی کرد ذرات گچ را از روی ملافه به هوا بپراکند. دو تا پشه احمق از پشت شیشه سعی می کردند به داخل اتاق وارد شوند. کتاب را دوباره باز کرد. دو تا پشه توی اتاق بودند. با کتاب یکی از آن ها را کشت. اما دیگری وزوز کنان به طرف گوش مرد می آمد و می خواست روی صورت او بنشیند. پشه به شدت اعصاب مرد را خورد می کرد. مرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. البته در را هم بست. ولی دیگر برای دیگران سرودستش را تکان نمی داد. روی گردنش جای نیش پشه به شدت می خارید. شب بود ولی هیچ کس نخوابیده بود. روشن بود که هیچ اتفاقی قرار نبود روی دهد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31229< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي